-
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
دوشنبه 15 بهمنماه سال 1386 16:18
و خدا هم از ازل تنها بود ...
-
قدم منه به خرابات جز به شرط ادب
شنبه 13 بهمنماه سال 1386 12:36
قصد رهایی از قفس دارم ؛ روز پرواز انتخاب کردم امروز را باید قیامی کنم آنهم از نوع مشرقی آخر نور فانوس آن طرفیها فقط ستاره است قصه نیست افسانه است که تنها به سرمنزل مقصود میرسی آری حکایت حکایت تبعیدی است که با زنجیرهای از ترس و غم روزهای زیادی را در تبعیدگاه نمور احساس سپری کرد. نوشتن درد کاری ندارد از هر طرف که...
-
خدایا چشم انتظارم
چهارشنبه 10 بهمنماه سال 1386 12:15
یادش به خیر انگار همین دیروز بود که امروز هم چنین حسی به من دست داد زمین باز سفت شده یا من نهیف و بیجان که با این زمین خردن صدای فریاد بغض خستهام از اعماق وجود در تمامی اندامم طنین انداز شد و .... خدایا تبعدی هستم، نه جزامی که در این دنیای تاریک به سوی سیاهی مردمش راهیم میکنند. خدایا فراموش نکن که هنوز همچون نوزادی...
-
ظلماتس بترس از خطر گمراهی
دوشنبه 8 بهمنماه سال 1386 12:06
کویر ـ روزـ بربلندای تپهای شنی؛ خورشید از مقابل میتابد. درختی خشک که برروی آن تنها پرتقالی خوش رنگ آویزان است که شاخههای خشکیده درخت یارای نگهداری از آن را ندارند. پرواز دسته جمعی کلاغها به سمت تبعیدی؛ ابرسیاهی بربالای درخت خشک نارون که تک پرتغالی را حفظ کرده نقش میبندد نسیم گرم صحرا صورت را نوازش میکند زمین...
-
حرفی ندارم
پنجشنبه 4 بهمنماه سال 1386 15:50
چه امیدی به ظلمتی که در پس نور فانوسی کم سو در حال مخفی شدن است. و بازهم تبعیدی روح خوبی که فراموشی آن پذیرش امکان ندارد.
-
مارا که درد عشق و بلای خمار کشت
سهشنبه 2 بهمنماه سال 1386 09:50
به تو ای دوست سلام ، حالت آیا خوبست ؟ روزگارت آبیست؟ همه اینجا خوبند ، نیلبک میخواند ، قاصدک میرقصد، دریا آرام است، بادعاشق شده است و کسی هست دراین خاک غریبکه به یادت جاریست...
-
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
سهشنبه 25 دیماه سال 1386 16:38
هرکسی گمشده ای دارد و خدا گمشدهای داشت. هر کسی دو تاست وخدا یکی بود. و یکی چگونه می توانست باشد؟ هرکسی به اندازهای که احساسش کنند هست، و خداکسی که احساسش کند نداشت. عظمتها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند، خوبیها همواره نگران که آن را بفهمد. و زیبایی همواره تشنه ی دلی است ک به او عشق ورزد. دکتر علی شریعتی
-
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
شنبه 22 دیماه سال 1386 22:00
گلی که دیروز برایت پست کردم در راه پژمرده، این اساس تبعیدست، میدانم! اما ساقههایش را بو کن! هنوز دارم به سمتت میآیم...
-
خداوندا دل و دینم نگه دار
چهارشنبه 19 دیماه سال 1386 09:48
ای کاش هیچکس نمیدانست من یک تبعیدی هستم؛ اما دست روزگار چنان ظالمانه از سکوی عشق پرتاپم کرد که نه تنها مرغان آسمان بلکه تک ماهی سرخ برکه تاریکی نیز برای این تبعید زار زدند. همیشه، همه جا 3 نماد پایان و شروع بوده است که من 2بار طعم تلخ اغما را حس کردم که به خواست او که بهتر از هرکس دیگر شاهد شکنجه من در تبعیدگاه است،...
-
عشق بییار مهیا نشود یار کجاست
دوشنبه 17 دیماه سال 1386 14:09
وقتی گلدان شکست مادرم گفت: حیف بود، پدرم گفت: قشنگ بود خواهرم گفت: مال من بود برادرم گفت: گرون بود مادر بزرگم گفت: دوستش داشتم ولی وقتی دلم شکست کسی آه هم نگفت
-
نم اشکی و با خود گفتوگوئی
پنجشنبه 13 دیماه سال 1386 20:19
مردن هرگز به تلخی فراموش کردن یک بودن نیست و من عجیب میترسم از اینکه کسی را که فراموش نکردهام، فراموشم کرده باشد. پ.ن : در رابطه بامرگ توتم مرگ یعنی بدانی کسی برایت میمیرد یا لااقل به عشق تو نفس میکشد و بعد زندگی را هم دوست ندارد چه برسد بی تو زندگی کردن را و بعد آن را هم از او بگیری به جرم جنونش یا اشتباهش یا اصلا...
-
ماندن یا رفتن
سهشنبه 11 دیماه سال 1386 16:47
عقل میگوید بمان و عشق میگوید برو؛ و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمهی خورشید نبرد، عشق را در راهی که میرود، تصدیق خواهد کرد؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصلهای نیست
-
نمیترسی زآه آتشینم
یکشنبه 9 دیماه سال 1386 12:43
هیچکس اشکی برای ما نریخت هرکه با ما بود از ما میگریخت چند روزی است حالم دیدنی است حال من از این آن پرسیدنی است گاه بر روی زمین زل میزنم گاه برحافظ تفال میزنم حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
-
زمانه هیچ نبخشد که هیچ باز نستاند
چهارشنبه 5 دیماه سال 1386 12:05
سلام! این اولین نامهایست که در اینجا مینویسم ! ـ خارج از هردنیائی درون تبعیدگاهی تاریک و سرد ـ شاید دیر باشد بعد از این همه وقت ! ولی... آخر اینجا به سختی قلم و کاغذ پیدا میشود ! حتما میپرسی اینجا کجاست؟ آه... به این زودی یادت رفت ؟ همین چند وقت پیش بود که به خاطر ... به خاطر تو حبسم کردند ! اینجا زندان ـ تبعیدگاه...
-
آری،آری سخن عشق نشانی دارد
سهشنبه 4 دیماه سال 1386 16:14
شاید مسیر اشتباه بود ولی حقیت داشت: شب بود و خورشید به روشنی میدرخشید، پیرمردی جوان، یکه و تنها با خانوادهاش در سکوت گوشخراش خیابان قدمزنان ایستاده بود این بخشی از درد و دل تبعیدی بود که در روز از دست دادن توتم خارج از تبعیدگاه طنزی بود برای عدهای به ظاهر سیاهپوش.
-
اناالله واناالیه راجعون ؛ توتم خودکشی کرد
یکشنبه 2 دیماه سال 1386 18:33
تکیه گاهی محکم و دلخوشی خوبی بود که تنهایی را بر روی شانههایش در خیالم گم میکردم گرما را از دل سرما بیرون میکشیدم تا که شاید هوا انقدر سرد نباشد ... فراموش کرد تبعیدی فقط یک ملاقاتی دارد به سادگی تیزی خنجر را در قلب زیبایش فرو برد تاکه شاید بلند بگویم توتم مرد... آری مرد به سادگی افتادن برگی از شاخه خشک درخت به...
-
به فریادم راس ای پیر خرابات
شنبه 1 دیماه سال 1386 19:18
از پشت شیشههای لک گرفته پنجره میبینم ریزش مداوم پولکهای ابر را که به آن برف میگویند هرپولک ذوق کودکی را فریاد میزند که منو برف و خندههای پدر، بهتر از بودن با هرچیزی است بودن با برف، با برف، با عشق...
-
از بن هر مژهام آب روان است بیا
چهارشنبه 28 آذرماه سال 1386 18:05
اگر چه هیچکس نیومد، سری به تنهائیت نزد اما تو کوه درد باش، طاقت بیار و مرد باش مصرعی از ترانه فیلم سنتوری
-
برسرکشته خویش آی و زخاکش برگیر
دوشنبه 26 آذرماه سال 1386 20:45
خیلی مغرور شده بودم ظالمانه دوست داشتم اشکهایش را ببینم و از خدا قبل از دیدن اشکهایش خواستم تا دلش را متلاطم کند تا که شاید ساعتی شاد شوم و خدا چه زود به حرفم گوش کرد زیر اشکهایش شادمانه قدم زدم تا که دیدم اشکهایش همانند اسیدی آسمانی غربت را به سراسر وجودم تزریق کرد با هم همنوا شدیم مثل همیشه که منتظر دیدن...
-
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویی است
چهارشنبه 21 آذرماه سال 1386 22:47
تا گریه طلسم درد را میشکند؛ دل، حرمت آه سرد را میشکند دریای هزار موج طوفانخیز است؛ اشکی که غرور مرد را میشکند خواب بودم باور دارم که خواب بودم ولی چه زود گذشتم از میان کوچهها و رسیدم به جائی که باورش برایم سختاست خیال سفری که شاید باورش از تفکرم خارج باشد و چه خوب بود اگر هم آنجا میماندم کوچه ها به هم راه...
-
گدایی در میخانه طرفه اکسیری است
دوشنبه 19 آذرماه سال 1386 22:22
آخ که آدم چقدر دلش زود تنگ میشه... ای کاش هوای شهرمان همیشه بارانی باشد تا که شاید هر کجا هرلحظه ساکت آرام با صدای رعد و برق فریاد بزنم و زیر ترنم باران نم نم اشکهایم رابرایش هدیه کنم تا که شاید زمین نلرزد و آسمان شهر دودآلود نباشد تاکه شاید پرندهها خانههایشان را ترک نکنند تاکه شاید او هم بداند من اشتباه کردم...
-
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
جمعه 16 آذرماه سال 1386 13:47
قلمم توانائی ثبت وقایعی را ندارد که در آن سرزمین مجدد دیدم چه زود گذشت همه چیز از برج میلاد شروع شد و با همان نما هم تمام شد انگار تازه عزم سفر کرده بودم و تنها راهی وادی عشق شدم تنهای تنها حتی بی دعای بدرقه چه شیرین بود لمس کردن غربت کشوری پربلا از دقایق پیش از سفر سفری که شاید به نوعی با گردش تاریخ فرصتی را محیا کرد...
-
عشق مارابه سرکوچه وبازارکشید
پنجشنبه 15 آذرماه سال 1386 18:12
عشق مارابه سرکوچه وبازارکشید دیدی آخربه کجاعاقبت کارکشید آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت عمر بی حاصل ما اینهمه افسانه نداشت
-
آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
یکشنبه 4 آذرماه سال 1386 21:35
حال که دوباره با ساز باران همنوا شدهام و تاریخ به گونهای دوباره به تکرار در آمده است پرواز را به هیچ قیمتی از دست نخواهم داد شاید این تنها فرصت باشد تکرار تاریخ و سرآغاز یک سفر، ای کاش همه چیز به عقب برگردد همه چیز حتی همین امشب که از شدت هیجان و یا که نه غم نمیدانم و نمیتوانم بنویسم و بگویم یا ابااعبدالله
-
در نظر بازی ما بیخبران حیرانند
یکشنبه 4 آذرماه سال 1386 17:06
وقتی با باران همنواشوی خواهی دید که فریاد باران از سکوت است سکوت از دعای کودکی است که چشم انتظار رحمت است پس اگر تو نیز به زادگاهی دورتر از باور تبعید شده باشی چ آسمان نداری و اگر آسمان نداشته باشی رحمتی نمیبینی. حال که همسفر با باد شدهام تا شاید بتوانم به نقطهای از حیات در جهان برسم میبینم که کم بیگناه نبودهام...
-
نه تاب ماندن دارم و نه بال پرواز
سهشنبه 29 آبانماه سال 1386 19:10
رهایم کن... پرواز را دوست دارم اما... اما بالهایم سنگین شده نه تاب ماندن دارم و نه بال پرواز رهایم کن از این ماندن مرا با خود ببر...
-
درونم خرد شد از نادیدن دوست
دوشنبه 28 آبانماه سال 1386 16:40
درونم خرد شد از نادیدن دوست گاه به گاهی احساس میکنم که در حیاط خلوت خانه تبعید شدم و با گذر هر رهگذری از کوچهی دلم همانند برگی زرد زیر پای او خرد میشوم هی فلانی می دانی ؟ می گویند رسم زندگی چنین است... می آیند.... می مانند.... عادت می دهند.... ومی روند. وتو در خود می مانی و تو تنها می مانی راستی نگفتی رسم تونیز چنین...
-
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
پنجشنبه 24 آبانماه سال 1386 19:00
رفتم که خار از پا کشم محمل ز چشمم دور شد یک لحظهای غافل شدم یک عمر راهم دور شد
-
تحمل خنجر هنگام خنده سختتر است
چهارشنبه 23 آبانماه سال 1386 19:03
پرستش استقامت یک کاه بخشی از زندگانیم در تبعید است چرا که من درختها را شکسته دوست ندارم دوست دارم ایستاده پرغرور با خیالی مضحک، که سرنوشتی به سوزناکی هیزم ندارد قاصدک پرپر، عزیزترین عاشق دنیاست آه ای هم زمان... با دستانت تمام بغضهایم را از رو بزن تحمل خنجر هنگام خنده خوشبختی سختتر است
-
حال دل با تو گفتنم هوس است
سهشنبه 22 آبانماه سال 1386 21:58
اگر دیوارها خراب نمیشدند دق میکردم آخر سایه، نور مرا در غم تبعید به سخره گرفتهبودند. بیشتر از هزار بار به عقب نگاه کردم تاکه باور کردم سایه تنها همراهم است بازی روزگار این چنین است که معرفت در پس پستو بماند.