هرکسی گمشده ای دارد و خدا گمشدهای داشت.
هر کسی دو تاست وخدا یکی بود.
و یکی چگونه می توانست باشد؟
هرکسی به اندازهای که احساسش کنند هست،
و خداکسی که احساسش کند نداشت.
عظمتها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند،
خوبیها همواره نگران که آن را بفهمد.
و زیبایی همواره تشنه ی دلی است ک به او عشق ورزد.
دکتر علی شریعتی
گلی که دیروز برایت پست کردم
در راه پژمرده،
این اساس تبعیدست، میدانم!
اما ساقههایش را بو کن!
هنوز دارم به سمتت میآیم...
ای کاش هیچکس نمیدانست من یک تبعیدی هستم؛ اما دست روزگار چنان ظالمانه از سکوی عشق پرتاپم کرد که نه تنها مرغان آسمان بلکه تک ماهی سرخ برکه تاریکی نیز برای این تبعید زار زدند.
همیشه، همه جا 3 نماد پایان و شروع بوده است که من 2بار طعم تلخ اغما را حس کردم که به خواست او که بهتر از هرکس دیگر شاهد شکنجه من در تبعیدگاه است، علیرغم نامیلی خود به این دنیا برگشتم که این بار یعنی برای سوم بار برای این پرواز ـ چه اعماق جهنم؛ چه بهشت ـ آذوقهام را هرچندکم اما راسختر از 2بار گذشته جمع کردهام.
سرما و سوز زمستان مجالی برایم نگذاشته است که شاید فرصتی باز برای خود مهیا کنم
این بار فرصت ، عشق، امید شرابی برای فراموشی درد نیست.
این بار فقط سکوت و خواب ابدی تنها مرهمی است که میتوانند پاسخ تمام صادقانه بودنهایی باشد که به سادگی زیرپای همه حتی توتم که زودتر از من مرگ را ترجیح داد له شده است.
وقتی گلدان شکست
مادرم گفت: حیف بود،
پدرم گفت: قشنگ بود
خواهرم گفت: مال من بود
برادرم گفت: گرون بود
مادر بزرگم گفت: دوستش داشتم
ولی وقتی دلم شکست کسی آه هم نگفت
مردن هرگز به تلخی فراموش کردن یک بودن نیست
و من عجیب میترسم از اینکه کسی را که فراموش نکردهام، فراموشم کرده باشد.
پ.ن : در رابطه بامرگ توتم
مرگ یعنی بدانی کسی برایت میمیرد یا لااقل به عشق تو نفس میکشد و بعد زندگی را هم دوست ندارد چه برسد بی تو زندگی کردن را و بعد آن را هم از او بگیری به جرم جنونش یا اشتباهش یا اصلا تقصیرش، در خلا نبودنت حبسش کنی تا به مرگ تدریجی برود و .....بمیرد.
مرگ یعنی اینکه بدانی کسی بی تو بی ستاره ات هفت آسمانش شب است خورشید نمیشناسد روز ندارد لحظه نمیفهمد ساعتش روی آخرین لمس حضور تو مانده است و بدانی و بگذاری به همان حال بماند تا بمیرد؛ تو میدانی من چه میکشم ؟؟؟؟ چیزی فراتر از درد.