-
زمانه مرا به عقب بفرست
سهشنبه 22 آبانماه سال 1386 12:11
معرفت نیست در این قوم خدایا مددی شادباش تنها کلامی بود که به من گفت و باز نواخت آخ که چقدر دوست دارم فریاد بزنم زمانه مرا به عقب بفرست انگار تازه بیدار شدم و تا به امروز نه میدیدم و نه میشنیدم زندان جای تاریکی است برای همین کمتر انسان به سمت اشتباه حرکت میمکنه دیشب وقتی صدای آکاردئون نوازندهای که ندیدمش را از...
-
دل سودازدهاش برمن دیوانه بسوخت
یکشنبه 20 آبانماه سال 1386 09:51
مدتها بود که زندگانی حتی برای دقایقی هم برایم هیجان نداشت. چند بار در مسیر سلول خواستم برگردم تا که با ملاقتی رو برو نشم تنها ملاقاتی برای ملاقات آماده بود من نیز همچنان در مسیر بند دل نگران که حکم این دیدار چیست؟ حرفی با ملاقاتی نداشته باشم تا که شاید سکوت کنم... سخت بود کنار هم چیدن مطالب که آخر هم نشد در نهایت...
-
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
شنبه 19 آبانماه سال 1386 13:15
گلوم خشک شده بود و نبضم از قلبم جلوتر میرفت تا که خواستم لب باز کنم خیالم سرعت گرفت به سرعت به سلول تنهائی رسیدم . ساعت شماطه دار را برداشتم سعی کردم زمان را به عقب برگردانم، که همش در جا زدم. فکر کردم زمان همپای درد من است و من را به گذشته نه گذشتهای دور بلکه به ساعتی قبل برای به اشتراک گذاشتن درد و حرف شکنجههای...
-
انــــگـــیـــزه تـــــــــــبــعــیــدی بـــــــــــــــــاران
چهارشنبه 16 آبانماه سال 1386 09:14
شنهای روان زمانه اگر بگذارند در کویر مینویسم تبعیدی قصد کوچ از این سرمای دنیا دارد باران باید با ترانهزیبای خود بالهای تک جامانده از کوچ را نوازش کند تا شاید بازهم پرواز به یادم بیاید و قصد رهایی از تبعید انگیزهای شود برای پرواز ...
-
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
سهشنبه 15 آبانماه سال 1386 14:56
شاید قصهی کویر داستانی تکراری باشد ولی حرف من از ماجرای سکوت پرستوئی د ر کویر است که خود را به سادگی در اختیار دندانهای تیز روزگار قرار داد تا قصهی کوچ برای همیشه زنده بماند؛ درسی که من تبعیدی نباید فراموش کنم و بایک دنیا تنهائی و خستگی راه کوچ را در پی بگیرم حرف از این کوچ عظیم است و باید فرصت را مغتنم دانست.
-
جان بیجمال جانان میل جهان ندارد
دوشنبه 14 آبانماه سال 1386 10:56
خستههستم از این تبعیدگاه سرد و تاریک فصل پرواز آغاز شد؛ من جا ماندهام بالهایم قدرت کوچ ندارد همین جا خاکم کنید
-
مراد، دل زکه جویم چو نیست دلداری
یکشنبه 13 آبانماه سال 1386 09:40
قصد سفر دارم، این بار به جائی دورتر از خیال تو آری خیال تو که هر روز و هر ساعت بعد از خدا با من همراه است ، شاید باور نکنی، ولی بازهم دل شکستهام از تو طلب مهربانی دارد، مثل دیشب که با حضورت آرامش را به خوبی لمس کردم و از شرم گناهم شجاعت دید زدن به چشمانت را نداشتم. باوجود شکنجههایی که گاه و بیگاه خواسته و یا...
-
چشمانم از خاطره ریگ پراست
جمعه 11 آبانماه سال 1386 09:48
از کویر آمده ام چشمانم از خاطره ریگ پر است ابر من باش و دلم را بتکان تبعیدی
-
خدا خواست که دلتنگ بمیریم
چهارشنبه 9 آبانماه سال 1386 10:31
آدم ها خیلی زود همراهان صمیمی را فراموش می کنند؛ همین که باران بند آمد خیلیها چترهایشان را جا می گذارند! آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم
-
میخواستم زندگی کنم
سهشنبه 8 آبانماه سال 1386 15:32
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند ستایش کردم ، گفتند خرافات است عاشق شدم ، گفتند دروغ است گریستم ، گفتند بهانه است خندیدم ، گفتند دیوانه است دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم ( دکتر علی شریعتی )
-
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند
دوشنبه 7 آبانماه سال 1386 21:16
انتهای زمین است ِپایان سرزمین حیات است. در کویر گویی به مرز عالم دیگر نزدیکیم و از آنست که ماوراءالطبیعه را که همواره فلسفه از آن سخن میگوید و مذهب بدان می خواند. در کویر به چشم می توان دید می توان احساس کرد و از آنست که پیامبران هم از این جا بر خاستهاند و به سوی شهرها و آبادی ها آمدهاند. در کویر خدا حضور دارد !...
-
خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت
چهارشنبه 2 آبانماه سال 1386 16:52
دیر گاهیست که تنها شدهام قصه غربت صحرا شدهام وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غمها شدهام دگر آئینه زمن بی خبر است که اسیر شب یلدا شدهام من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخها شدهام کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شدهام بیش از این مردم دنیا دلشان درد نداشت هیچکس غصه این را که چه میکرد نداشت چشمه...
-
کویر با باران قهر است انگار!!!
سهشنبه 1 آبانماه سال 1386 12:31
گرمایش را احساس میکنم چه دلنشین هوائی گرما در زمستان قلب، بعید است آرام باشد هوا باران میبارد ، کویر تشنه است. او هر روز خود را با اشک هم پیمانانش سیراب میکند. چقدر تشنه است کویر انگار با باران قهر است.
-
باید بروم ، من عازم کویرم
دوشنبه 30 مهرماه سال 1386 15:35
سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم عازم کویرم زیرا سیاه نامه خود را باید به کویر به یادگار ببرم. کلاغهای سیاه قصد کوچ به سوی درخت پیر فرسودهای دارند که با عشق تک پرتغالی را درخود حفظ کرده است. باید بروم ، من عازم کویرم
-
خدایا دلم را بند بیانداز
سهشنبه 24 مهرماه سال 1386 14:37
خدایا اگر کفر نباشد بلند فریاد میزنم زمانی که بیشتر از همیشه نیازمند گرمای عشق تو بودم دلم را شکستی، طوری که هیچکس جزء خودت توانائی بند زدن به آن را ندارد فرار نمیکنم ایستادهام اما تبعید را هم دوست ندارم میمانم همانند یک برگ زرد خشک شده در زیر پای عابران که برایشان فرقی نمیکند من حاصل کدام درختم . و فقط شنیدن...
-
تبعیدی نیت تبعید دارد
چهارشنبه 18 مهرماه سال 1386 08:51
گوش بسپار! چه هیاهویی است درآسمان وزمین! صدای بال فرشتهها را میشنوی؟ با چه سرعتی آماده بازگشت میشوند. مهمانی به آخر رسیده و میزبانان آسمانی می روند تا مژده تولد دوباره آنان را که درماه بخشش و مغفرت ازپوسته گناه به درآمدهاند به عرش نشینان بدهند. دوباره زمین میماند و تبعیدیها من هم یک تبعیدی هستم که تصمیم به کوچ...
-
پرواز یا تبعید مسئله این است
یکشنبه 15 مهرماه سال 1386 10:38
فرصت برای تصمیم تمام شدِ باید پرید یا تبعید را در آغوش حل کرد سرمای بند در تمام روانم ریشه کاشته است، ریشهها انقدر مستحکم شده اند که قلمم را با سوز خود هدایت میکند. سرما آنقدر شدید است که هنگام نوشتن چیزی جزء سردی سلول بر روی کاغذ حک نمیکند دنیا سرد است، به دنبال هوایی گرم آبی هستم شاید شاید این تصمیم برای دقایقی...
-
پرواز آخرین راه تبعیدی
شنبه 14 مهرماه سال 1386 11:10
برای هواخوری بردنم یه جای دور خیلی درو انقدر دور بود که خسته تر از همیشه شدم ولی جای خوبی بود انصافاْ خیلی خوب نمیدونم چرا وقتی رسیدم اونجا دوست داشتم به جای اینکه نفس بکشم فقط بخوابم آره بخوابم ولی نشد هوای اونجا جیره بندی شده بود زیاد نفس میکشیدم از دماغم در میآوردن برای همین هیچ تلاشی نکردم تا شاید کمی بیشتر از...
-
امسال هم تبعیدی ۲ فصل دارد
جمعه 13 مهرماه سال 1386 11:51
سال برای همه 4 فصل دارد اما من همیشه 2 فصل دیدم پائیز و زمستان حال در پائیزم از سردی هوا به خود میپیچم در این بند تاریک؛ چه رسد به روزی که سفیدی برف روشنائی سلول و همدم دوباره من شود یائیز چه زود آمدی و چه تلخ قرار است جای خودت را به زمستان بدی همانند یک زخم کهنه که هر بار با گردش تاریخ سرباز میکند و خون تازه از خود...
-
یک نعلبکی حرف از یک تبعیدی
سهشنبه 10 مهرماه سال 1386 09:24
ملاقات برقرار شد و توانستم در کنار توتم به اندازه یک نعلبکی حرف بزنم دوست داشتم فریاد بزنم ولی سهم من یک نعلبکی از قوری چای بود به اندازه گرمای یک سماور داغ بودم و همانند دود قلیون در حال تبخیر تا هواسرد شد. با بابا ران شب را به صبح رساندم باران با من بود تا خود صبح و البته انار و فریاد پائیز اناره ترک خورده ، عشق،...
-
انگار گفته بودن باران نه فقط صاعقه
دوشنبه 9 مهرماه سال 1386 12:24
شب قبل هوا طوفانی بود ولی باز بارون نبارید انگار گفته بودن باران نه فقط صاعقه شب سختی بود ؛ خیلی سخت تاصبح فقط قدم زدن در محوطه زندان حرف، گریه، فریاد نه فقط حرکت …. و من هم فقط در جای خود قدم زدم انقدر در جا زدم تا پاهایم به تاول افتاد و در آخر به بندی کوچک و کوتاه تر محبوس شدم . جایی که حتی نباید با خودت هم حرف بزنی...
-
انتظار یک تبعدی
یکشنبه 8 مهرماه سال 1386 09:38
برای یه تبعیدی چیزی بدتر از این نیست که به اون بگن باید سلام بدی بعد کسی جواب سلامشو نده. تلختر از اون اینکه تمام راههای ارتباطی که اون تبعیدی داشت مسدود بشه و تنها ملاقاتی اون تبعیدی ـ وکیل یا مشاور ـ وعده ملاقات بده و ... برای همین هست که دیشب تا صبح بازمزمه بارونی که هوای سلول من تبعیدی رو حسابی عوض کرده بود با...
-
من از این فاصلهی دور کمی میترسم
چهارشنبه 4 مهرماه سال 1386 17:23
وقتی بارون نیاد و تو یه چهار دیواری اسیر باشی اگه هم بیاد نتونی صدای این تک دلخشویتو هم بشنوی وعده آزادی چه معنی می ده ... مدتها دور از نور و بارون ... برای همنیه که میگم من از این فاصلهی دور کمی میترسم برو بگذار که با خاطرهها خوش باشم در اتاقی که پراز سایهی تنهاییام است گاهی از ریزش یک نور کمی میترسم من از...
-
تو بیا و بنویس
دوشنبه 2 مهرماه سال 1386 17:59
خیلی سخته ـ میترسم من هم کسی رو بیگناه متهم و با حرف من اون هم تبعید بشه ، تجربه تلخی هست دوست ندارم دشمنم هم این تجربهی تلخ رو تجربه کنه برای همین از کسانی که منو شناختند و تو این چند روز سعی کردن برای من تعیین تکلیف کنند میگم : می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب!!! راستش...
-
چند ساعت خارج از بند انفرادی
شنبه 31 شهریورماه سال 1386 22:57
امشب 2 تا ملاقاتی داشتم بعد از مدتها از بند بردنم بیرون، خیلی وقت بود که نور آفتاب رو ندیده بودم چقدر غروب زیباست یکی از کسانی که واسطه مرخصی چند ساعته من شده بود به نوشتههایی که در قالب پیامک ( sms ) ارسال کرده بودم اشاره کرد و من برای اینکه بیشتر از فضای آزاد استفاده کنم فقط تو دلم زمزمه کردم: بعضیها شعرشان سپید...
-
مــــن بـــــگــــنـــاه و از تـــبعـــــید خـــســـتــــهام
پنجشنبه 29 شهریورماه سال 1386 16:20
دوباره دسترسی به این دفترچه یادداشت برایم میسر شد برای همین خیلی سریع و کوتاه مینویسم امروز خیلی خوشحالم یعنی میشه گفت ۲ روزی هست خوشحالم چراکه تونستم بایکی از شاکیام که از حکم تبعید من راضی بود صحبت کنم از حرفهاش چیزی نفهمیدم ولی خوشحالم که تونستم باهاش حرف بزنم و رو در رو به اون بگم مـــــن بـــــــــی...
-
امروز قدر پند عزیزان شناختم
سهشنبه 27 شهریورماه سال 1386 17:05
پند عزیزان حاکی از فرمان سکوت است به من گفتن فعلاً سکوت کن نباید حرف بزنی تو یک تبعیدی هستی ساکت حرف نزن و گوش کن اگر لازم بود بلندگو شو
-
شب فنای خویشتن و طی شد نامهی هجر
دوشنبه 26 شهریورماه سال 1386 08:56
آن شب قدری که گویند اهل معنی امشب است این مصرعای بود که از قبل افطار هی با خودم زمزمه می کردم چرا نمی دونم بلاخره طبق عادت بعداز افطار رفتم امام زاده صالح ـ از روز اول که تبعید شدم به من گفتن یکی ا زجاهایی که میتونی بری اونجاست. مختصر مفید نمیدونم چرا تو این مسیر مسیرمن طوری شد که متاسفانه یا خوشبختانه هم تجدید...
-
سرآغاز نوشتار یک تبعیدی
یکشنبه 25 شهریورماه سال 1386 14:45
سلام مدتی هست به من اجازه دادن چیز بنویسم البته در مطالبم نباید حرفی بزنم که حرف باشد؛ شاید باز تبعید بشم ... برای همین از امروز و این ساعت که اجازه نوشتن گرفتم مینویسم قصد افشاگری ندارم فقط میخوام بنویسم تا همه بدانند که من برای چه و به کجا تبعید شدم