امشب 2 تا ملاقاتی داشتم بعد از مدتها از بند بردنم بیرون،
خیلی وقت بود که نور آفتاب رو ندیده بودم
چقدر غروب زیباست
یکی از کسانی که واسطه مرخصی چند ساعته من شده بود
به نوشتههایی که در قالب پیامک (sms) ارسال کرده بودم اشاره کرد
و من برای اینکه بیشتر از فضای آزاد استفاده کنم
فقط تو دلم زمزمه کردم:
بعضیها شعرشان سپید است، دلشان سیاه،
بعضیها شعرشان کهنه است، فکرشان نو،
بعضیها شعرشان نو است، فکرشان کهنه،
بعضیها یک عمر زندگی میکنند برای رسیدن به زندگی،
بعضیها زمینها را از خدا مجانی میگیرند
و بندگان خدا را گران گران تبعبد میکنند.
دوباره دسترسی به این دفترچه یادداشت برایم میسر شد
برای همین خیلی سریع و کوتاه مینویسم
امروز خیلی خوشحالم یعنی میشه گفت ۲ روزی هست
خوشحالم چراکه تونستم بایکی از شاکیام که از حکم تبعید من راضی بود صحبت کنم
از حرفهاش چیزی نفهمیدم ولی خوشحالم که تونستم باهاش حرف بزنم و
رو در رو به اون بگم
مـــــن بـــــــــی گـــــــــــناه هـــــســـتــم
مـــــن نــــــباید تـــــبــعـید شم
حرفهای اون برام تازگی داشت و فقط فهمیدم به جرمی ناکرده که روحم هم از اون خبر نداشت متهم به تبعید شدهام.
به هرحال تا همین جا هم برای من تبعیدی خیلی بود، امیدوارم این شاکی به حرفهای من فکر کنه و با تجدید برخی خاطرات خودش حقیقت و تشخیص بده، من نمیخوام شکایتشو علیه من پس بگیره فقط میخوام
بـــــی دلــــــــلـــــیــــــل از مـــــن بــد نــگه
مـــن بــــــی گـــــــــــناهـــــــم
پند عزیزان حاکی از فرمان سکوت است
به من گفتن فعلاً سکوت کن
نباید حرف بزنی تو یک تبعیدی هستی ساکت
حرف نزن و گوش کن اگر لازم بود بلندگو شو
آن شب قدری که گویند اهل معنی امشب است
این مصرعای بود که از قبل افطار هی با خودم زمزمه می کردم چرا نمی دونم
بلاخره طبق عادت بعداز افطار رفتم امام زاده صالح ـ از روز اول که تبعید شدم به من گفتن یکی ا زجاهایی که میتونی بری اونجاست.
مختصر مفید نمیدونم چرا تو این مسیر مسیرمن طوری شد که متاسفانه یا خوشبختانه هم تجدید خاطره شد و هم یک سری حقایق برام روشن به عنوان مثال که چه اشتباهی کردم بی خودی حکم تبعیدو قبول کردم و ساکت و شاکر موندم
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
برای همین خیلی عجله داشتم خودو به جایی که باید سرساعت معرفی می کردم برسونم تو راه خیلی ها رو دیدم که تا حدودی زمینه های شکنجه منو تو تبعید فراهم کرده بودند خیلی عجیب بود انگار قیامت شده و من باید جواب پس می دادم وقتی رسیدم به در امام زاده یه هویی همین جوری سرم و اتنداختم رفتم تو نه مثل دفعههای قبل محکم چند تا مشت زدم به ضریح و هرچی تو دلم بود گفتم.
تازه فهمیدم چراهی با خودم میگفتم امشب شب قدر...
مثل آوراه ها تو خیابون راه افتادم از بالا مثل یه قوطی نوشابه که با ضربه هر رهگذر چند متری به جلو پرت میشد به سمت تنهایی حرکت کردم تا اینکه با خودم گفتم:
شب قدر است و طی شد نامهی هجر
سلام
مدتی هست به من اجازه دادن چیز بنویسم
البته در مطالبم نباید حرفی بزنم که حرف باشد؛
شاید باز تبعید بشم ...
برای همین از امروز و این ساعت که اجازه نوشتن گرفتم مینویسم قصد افشاگری ندارم
فقط میخوام بنویسم
تا همه بدانند که من برای چه و به کجا تبعید شدم