رهایم کن...
پرواز را دوست دارم اما...
اما بالهایم سنگین شده
نه تاب ماندن دارم و نه بال پرواز
رهایم کن از این ماندن
مرا با خود ببر...
درونم خرد شد از نادیدن دوست
گاه به گاهی احساس میکنم
که در حیاط خلوت خانه تبعید شدم و با گذر هر رهگذری
از کوچهی دلم همانند برگی زرد زیر پای او خرد میشوم
رفتم که خار از پا کشم
محمل ز چشمم دور شد
یک لحظهای غافل شدم
یک عمر راهم دور شد
پرستش استقامت یک کاه
بخشی از زندگانیم در تبعید است
چرا که من درختها را شکسته دوست ندارم
دوست دارم ایستاده
پرغرور
با خیالی مضحک،
که سرنوشتی به سوزناکی هیزم ندارد
قاصدک پرپر، عزیزترین عاشق دنیاست
آه ای هم زمان... با دستانت تمام بغضهایم را از رو بزن
تحمل خنجر هنگام خنده خوشبختی سختتر است
اگر دیوارها خراب نمیشدند دق میکردم
آخر سایه، نور مرا در غم تبعید به سخره گرفتهبودند.
بیشتر از هزار بار به عقب نگاه کردم تاکه باور کردم
سایه تنها همراهم است
بازی روزگار این چنین است که معرفت در پس پستو بماند.