ای کاش هیچکس نمیدانست من یک تبعیدی هستم؛ اما دست روزگار چنان ظالمانه از سکوی عشق پرتاپم کرد که نه تنها مرغان آسمان بلکه تک ماهی سرخ برکه تاریکی نیز برای این تبعید زار زدند.
همیشه، همه جا 3 نماد پایان و شروع بوده است که من 2بار طعم تلخ اغما را حس کردم که به خواست او که بهتر از هرکس دیگر شاهد شکنجه من در تبعیدگاه است، علیرغم نامیلی خود به این دنیا برگشتم که این بار یعنی برای سوم بار برای این پرواز ـ چه اعماق جهنم؛ چه بهشت ـ آذوقهام را هرچندکم اما راسختر از 2بار گذشته جمع کردهام.
سرما و سوز زمستان مجالی برایم نگذاشته است که شاید فرصتی باز برای خود مهیا کنم
این بار فرصت ، عشق، امید شرابی برای فراموشی درد نیست.
این بار فقط سکوت و خواب ابدی تنها مرهمی است که میتوانند پاسخ تمام صادقانه بودنهایی باشد که به سادگی زیرپای همه حتی توتم که زودتر از من مرگ را ترجیح داد له شده است.
برای انسانهای بزرگ هیچ بن بستی وجود ندارد، زیرا آنان بر این باورند که: یا راهی خواهم یافت و یا راهی خواهم ساخت
به مستی در پارسائی زنم