یادداشت‌های یک تبعیدی تنها

با تولدم به این دنیا تبعید شدم و هرسال به جایی پست‌تر

یادداشت‌های یک تبعیدی تنها

با تولدم به این دنیا تبعید شدم و هرسال به جایی پست‌تر

ماندن یا رفتن

 

ماندن یا رفتن

عقل می‌گوید بمان و عشق می‌گوید برو؛

 و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است

 تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود،

 اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه‌ی خورشید نبرد،

 عشق را در راهی که می‌رود، تصدیق خواهد کرد؛

 آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله‌ای نیست

 

 

نمی‌ترسی زآه آتشینم

 

هیچ‌کس اشکی برای ما نریخت

هرکه با ما بود از ما می‌گریخت

چند روزی است حالم دیدنی است

حال من از این آن پرسیدنی است

گاه بر روی زمین زل می‌زنم

گاه برحافظ تفال می‌زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم

ز‍مانه هیچ نبخشد که هیچ باز نستاند

 

 

 

سلام! این اولین نامه‌ای‌ست که  در اینجا مینویسم !

ـ خارج از هردنیائی درون تبعیدگاهی تاریک و سرد ـ
شاید دیر باشد بعد از این همه وقت ! ولی... آخر اینجا به سختی قلم و کاغذ پیدا می‌شود ! حتما میپرسی اینجا کجاست؟ آه... به این زودی یادت رفت ؟
همین چند وقت پیش بود که به خاطر ... به خاطر تو حبسم کردند !
اینجا زندان ـ تبعیدگاه ـ است !

 اینجا همه اسیرند ! حالا یادت آمد آن شب را؟
آن شب که مرا به جرم دلتنگی گرفتند ! هنوز هم که متعجبی !
چقدر تو فراموشکاری ! همیشه همینطور بودی ! حالا اینها را برایت
مینویسم که اگر روزی به دستت رسید از حالم با خبر شوی و نگران نشوی!
آه من هم فراموشکار شده ام درست مثل تو ...! فراموش کردم که
تو هیچ وقت نگرانم نمیشوی ! ولی من اینجا در این چهار گوشه محبس
همیشه دل نگرانم ! اینجا خیلی کوچک است ! نمور و تاریک !
البته همیشه هم اینگونه نیست ! گاهی هم نور بیرون روشنش میکند !
حتی گاهی بوهای خوشی به مشام میرسد ! درست نمیدانم !
حس میکنم بوی گل است ! شاید نیلوفر ! آه حتما نزدیکی اینجا باغی ست
و یا شاید هم ...! نه ...! نمیتواند مرداب باشد ! چون در نزدیکی مرداب ،
نعنا نمیکارند ! آخر اینجا گاهی عطر خوش نعنا نیز روح آدم را تازه میکند !
پس حتما باغی یا لا اقل باغچه ای باید باشد ! یک چیز دیگر هم هست !
اینجا شبهایش روشنتر از روزهاست ! انگار مهتاب اینجا از آفتاب نورانی تر است !
انگار برخلاف همه جای این کره خاک آفتاب از مهتاب نور میگیرد !
اینجا دیگر آفتاب مادر مهتاب نیست ! اینجا دختر مهتاب است !
این روزها چند نفری هم به ملاقاتم آمده اند به امید اینکه دلی که
در دست دارند از آن من باشد ولی اشتباه میکردند !
چون دل من دست تو جا مانده !
تا کی راضی میشوی اینجا یه جرم بی دلی در حبس بمانم؟
برگرد...!
دلم را هم با خودت بیاور!

آری،آری سخن عشق نشانی دارد

 

شاید مسیر اشتباه بود ولی حقیت داشت:

 شب بود و خورشید به روشنی می‌درخشید،

پیرمردی جوان، یکه و تنها با خانواده‌اش

در سکوت گوش‌خراش خیابان قدم‌زنان ایستاده بود

این بخشی از درد و دل تبعیدی بود

که در روز از دست دادن توتم خارج از تبعیدگاه

 طنزی بود برای عده‌ای به ظاهر سیاه‌پوش.

 

 

اناالله واناالیه راجعون ؛ توتم خودکشی کرد

 

 تکیه گاهی محکم و دلخوشی خوبی بود

که  تنهایی را بر روی شانه‌هایش در خیالم گم می‌کردم

گرما را از دل سرما بیرون می‌کشیدم تا که شاید

هوا انقدر سرد نباشد ...

 فراموش کرد تبعیدی فقط یک ملاقاتی دارد

به سادگی تیزی خنجر را در قلب زیبایش فرو برد

تاکه شاید بلند بگویم توتم مرد...

آری مرد

به سادگی افتادن برگی از شاخه خشک درخت

 به سختی راه رفتن در تاریکی شب

خواست او بود تا در ذهن من بمیرد ولی او همیشه در قلب من زنده است و باید همانند فرشته‌ای مهربان با من باشد تا که شاید من هم امیدی به نفس کشیدن داشته باشم

علاقه‌ای‌ به نوشتن در این باره نداشتم ولی باید می‌نوشتم که توتم خودکشی کرد و مرد.

 

پ.ن

چه هنوز آدم است و هر کسی آدم است:
اگر فراموش نکرده باشد!
و توتم نمی‌گذارد که فراموش کنی، هر دم به یادت می‌آورد.

 «توتم» ذکر مجسم، بهشت، آدم، حوا، خدا، شیطان، عشق، عصیان، آگاهی، هبوط و محافظ و ... در کویر" است.
هر کسی را توتمی است، و  توتم هرکس  «خود خوب» اوست.