یادداشت‌های یک تبعیدی تنها

با تولدم به این دنیا تبعید شدم و هرسال به جایی پست‌تر

یادداشت‌های یک تبعیدی تنها

با تولدم به این دنیا تبعید شدم و هرسال به جایی پست‌تر

زمانه مرا به عقب بفرست

 

معرفت نیست در این قوم خدایا مددی

 

شادباش

تنها کلامی بود که به من گفت و باز نواخت

آخ که چقدر دوست دارم فریاد بزنم زمانه مرا به عقب بفرست

انگار تازه بیدار شدم و تا به امروز نه می‌دیدم و نه می‌شنیدم

زندان جای تاریکی است برای همین کمتر انسان به سمت اشتباه حرکت می‌مکنه

دیشب وقتی صدای آکاردئون نوازنده‌ای که ندیدمش را از پنجره سلولم شنیدم دلم لرزید.

هرچه کردم که دیواره سرد سلولم را بشکنم تا که شاید بهتر یا که نه آن عاشق را ببینم نتوانستم.

دیوارهای سلول تبعیدی تا به خانه شیطان ساخته شده است نه راه پس دارد نه راه پیش ..

باید دیواری که همانند پیله‌ای مرا بیشتر شبیه به  کرمی کرده است  خراب شود تا شاید من هم ...

فریاد زدم من امید نه آرزو؛ افسوس گذشته‌ای که به سادگی فنا شد دارم

آخ که چقدر هوای دلم بارونی نمی‌دونم شاید بارون تو گلوی ابر گیر کرده که اشک در چشمم جمع شده

 

دل سودازده‌‌اش برمن دیوانه بسوخت

 

 

 

مدت‌ها بود که زندگانی حتی برای دقایقی هم برایم هیجان نداشت.

چند بار در مسیر سلول خواستم برگردم تا که با ملاقتی رو برو نشم

تنها ملاقاتی برای ملاقات آماده بود

 من نیز همچنان در مسیر بند دل نگران که حکم این دیدار چیست؟

حرفی با ملاقاتی نداشته باشم تا که شاید سکوت کنم...

سخت بود کنار هم چیدن مطالب که آخر هم نشد

در نهایت توتم با خنده‌ای شنید با خشمی پاسخ داد

خشم برایم شیبرین بود چون توتم برایم مهم است

 و یاری همیشگی او بهترین پاداش به من

زمان امتحان شجاعت و استقامت در مقابل حقایق کوتاه بود

حتی کمتر از یک استکان چای تلخ که نتیجه هم چیزی نبود

 جزء جرعه‌ای از آن چای تلخ که باوجود حرارتش

 انگار که سرد سرد بود هیچ گرمائی احساس نکردم.

سفر در راه ا ست من نیز در سفرم؛

 عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

 

گلوم خشک شده بود و نبضم از قلبم جلوتر می‌رفت تا که خواستم لب باز کنم خیالم سرعت گرفت به سرعت به سلول تنهائی رسیدم . 

زمان ساعت یادآور زمان وقوع زلزله بم است

 

ساعت شماطه دار را برداشتم سعی کردم زمان را به عقب برگردانم، که همش در جا زدم.

فکر کردم زمان همپای درد من است و من را به گذشته نه گذشته‌ای دور بلکه به ساعتی قبل برای به اشتراک گذاشتن درد و حرف شکنجه‌های شبانه با او  مرا راهی می‌کند که در نهایت سایبان خیال همانند آواری که یادآور زلزله‌ی بم بود بر سرم ریخت.

سایبان تحمل ندارد تا که حرفی از رازی بشنود چرا که دردهای من فقط از تاریکی شب نیست.

پرواز می‌کنم به زودی پرواز می‌کنم،

هر لجظه به زمان کوچ نزدیکتر می‌شوم و احساس می‌کنم این بار ساعت شماطه دار بیش از چند ساعت، شاید چند سال مرا به عقب هدایت کرد.

زمانی که ...

انــــگـــیـــزه‌ تـــــــــــبــعــیــدی بـــــــــــــــــاران

 

شن‌های روان زمانه اگر بگذارند در کویر می‌نویسم

تبعیدی قصد کوچ از این  سرمای دنیا دارد

باران باید با ترانه‌زیبای خود بال‌های تک جامانده از کوچ را نوازش کند

تا شاید بازهم پرواز به یادم  بیاید

 و قصد رهایی از تبعید انگیزه‌ای شود برای پرواز ...

 

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

 

 

شاید قصه‌ی کویر داستانی تکراری باشد ولی حرف من از ماجرای سکوت پرستوئی د ر کویر است که خود را به سادگی در اختیار دندان‌های تیز روزگار قرار داد تا قصه‌ی کوچ برای همیشه زنده بماند؛ درسی که من تبعیدی نباید فراموش کنم و بایک دنیا تنهائی و خستگی راه کوچ را در پی بگیرم

حرف از این کوچ عظیم است و باید فرصت را مغتنم دانست.