خستههستم از این تبعیدگاه سرد و تاریک
فصل پرواز آغاز شد؛ من جا ماندهام
بالهایم قدرت کوچ ندارد
همین جا خاکم کنید
قصد سفر دارم، این بار به جائی دورتر از خیال تو آری خیال تو که هر روز و هر ساعت بعد از خدا با من همراه است ، شاید باور نکنی، ولی بازهم دل شکستهام از تو طلب مهربانی دارد، مثل دیشب که با حضورت آرامش را به خوبی لمس کردم و از شرم گناهم شجاعت دید زدن به چشمانت را نداشتم.
باوجود شکنجههایی که گاه و بیگاه خواسته و یا ناخواسته به خاطر تو و یا حتی به دست تو شدم.
سئوال بود که چرا باز امسال مرا به تبعید گاه فراخواندند ؟ ـ آن هم با تولد دوباره که در جستوجوی خیال خود فهمیدم، توتم را به خاطر لیوانی که برای حفظ او در قلبم گرمی عشقش را به سادگی به سرمای پائیز دادم ـ که بی دلیل به ناچارو ناخواسته لیوان واسطه را شکستم و بیدلیل
یادش به خیر روزها و لحظهها
چه کنم تبعیدگاه جایی مناسب برای عشق ورزی نیست اما من عاشقم، عادتش نکردم عاشقم، عاشق کسی که به خاطر نگرانیهایی مثل از دست دادنش و البته حفظ همیشهگیش، لیوان را برای حفظ این آب پاک واسطهای انتخاب کردم،
امیدوارم دیر نشده باشد امروز از عمق وجودم به این باور رسیدم که دستان خستهام بهترین واسطه برای حفظ اوست؛ خدایــــــــــا دیر شده یا که باز معجزه میکنی !!!
اشتباه کردم ؛ شاید به این بهانه همیشه با او بودم که نبودم میخواهم فقط با فرشتهای که ناامیدیم را کور کرد باشم تا آخر.
جدای این حرفها تلخترحکایتی است که چرخش زمانه نیز مرا به خاطر خیانتی که شاید قرار بود من در حق لیوان اعمال کنم؛ من نیز خود تبدیل به لیوانی پست شدم از سوی واسطهای که من میان خود او انتخاب کردم ؛ امیدوارم او حداقل به عشق خود رسیده باشد.
خدایا هوا سرد است بگو باران ببارد مانند گذشته که با نالهام رحمتت را جاری میکردی، تبعید گاه تاریک است نیاز به صاعقه دارم؛ به ابرهایت بگو همانند تیرباری تگرگ بر سرم به بارند که شاید با غسل باران مراسم تدفینم را جشن بگیرم.
شرمگین هستم که همیشه هراسان از عشقم به تو بودم تا به امروز حرفی حتی به خودم هم نزدم؛ چه برسد دستانت را لمس کنم ، که چرا...
تبعیدگاهی که زندانبان آن نیز تنها زندانی خود را بیشتر به سوی بیراه هدایت کند تلختراز خیانت ماه به خورشید نیست؛ خدایا کمکم کن تا که این بار بوی نامهری و تلخی پاسخ عشقی که هر روز دعایم بوده نباشد.
میترسم و سردم است باوردارم دستهای گرم او که همانند بال یک فرشته مدتی با من بود نیاز هست تا شاید بتوانم تأکید کنم بوی بهبودی زه اوضاع جهان میشنوم
که در غیراین امیدی به حیات نیست و مرگ در کویر زیر تگرگ بهترین هدیه خداوند در این فصل سال برای من است.
از کویر آمده ام
چشمانم از خاطره ریگ پر است
ابر من باش و دلم را بتکان
تبعیدی
آدم ها خیلی زود همراهان صمیمی را فراموش می کنند؛
همین که باران بند آمد خیلیها چترهایشان را جا می گذارند!
آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم
( دکتر علی شریعتی )