یادداشت‌های یک تبعیدی تنها

با تولدم به این دنیا تبعید شدم و هرسال به جایی پست‌تر

یادداشت‌های یک تبعیدی تنها

با تولدم به این دنیا تبعید شدم و هرسال به جایی پست‌تر

عشق مارابه سرکوچه وبازارکشید

 

 

عشق مارابه سرکوچه وبازارکشید

دیدی آخربه کجاعاقبت کارکشید

آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت

عمر بی حاصل ما اینهمه افسانه نداشت

 

آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات

 

 

حال که دوباره با ساز باران همنوا شده‌ام و تاریخ به گونه‌ای دوباره به تکرار در آمده است

پرواز را به هیچ قیمتی از دست نخواهم داد شاید این تنها فرصت باشد

تکرار تاریخ و سرآغاز یک سفر، ای کاش همه چیز به عقب برگردد همه چیز حتی همین امشب که از شدت هیجان و یا که نه

غم نمی‌دانم و نمی‌توانم بنویسم و بگویم یا ابااعبدالله

در نظر بازی ما بی‌خبران حیرانند

 

وقتی با باران همنواشوی خواهی دید که فریاد باران از سکوت است

سکوت از دعای کودکی است که چشم انتظار رحمت است

پس اگر تو نیز به زادگاهی دورتر از باور تبعید شده باشی چ

آسمان نداری و اگر آسمان نداشته باشی

رحمتی نمی‌بینی.

حال که همسفر با باد شده‌ام تا شاید بتوانم به نقطه‌ای از حیات در جهان برسم می‌بینم که کم بیگناه نبوده‌ام چه بسا این روزها درآستانه سفرم به سرزمین بلا می‌بینم که شایسته چنین سفری نیستم و ای کاش که شایسته بودم .

تبعیدگاه جائی شد برای من تا که شاید دقایقی فکر کنم که حیف بیشتر عمرم را در آن سپری کردم.

پشیمان‌تر از هر روز و چشم انتظار تر از گذشته امید به سوسوی چراغی دارم که در حیاط خلوت دل گمش کرده‌ام