عقل میگوید بمان و عشق میگوید برو؛
و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است
تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود،
اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمهی خورشید نبرد،
عشق را در راهی که میرود، تصدیق خواهد کرد؛
آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصلهای نیست
برای رفتن بهانه زیاد است، انگشت شماران برای ماندن را بشمار
بازهم خیالی خاموش در آسمانی تاریک
سلام.
باید رفت.ماندن جایز نیست........
همیشه رفتن .
سرمای زمستان پاهایم را کور کرده است انقدر که شهامت قدم گذاشتن به دنیایی فراتز از کوچهی احساس را ندارم ؛ وچقدر زود دیر میشود
در میان آفتاب و دل مرز مشترک کجاست؟
چشمهای من میزبان نقشههاست
نقشههای خیال تو قشنگ نیستند حداقل من دوست ندارم چون همه چیز و همه جا رو توی یه کادر قرمز گذاشته که هر وقت تو حوصله نداشته باشی سریع سیاه و به سرعت محو میشه
آدم یک مهاجر ابدی در خویش است
اگر ایستاد...
دیگر نیست!
...به نظر من عقل و عشق هیچ وقت و هیچ جا بهم نمی رسند...
۲ تا جاده ی موازی که شاید بین شون پل زیاد باشه اما...
به نظر تو ۲ تا جاده ی موازی بهم میرسن؟
من هم همین رو میگم میگم نمیرسند