یادداشت‌های یک تبعیدی تنها

با تولدم به این دنیا تبعید شدم و هرسال به جایی پست‌تر

یادداشت‌های یک تبعیدی تنها

با تولدم به این دنیا تبعید شدم و هرسال به جایی پست‌تر

ز‍مانه هیچ نبخشد که هیچ باز نستاند

 

 

 

سلام! این اولین نامه‌ای‌ست که  در اینجا مینویسم !

ـ خارج از هردنیائی درون تبعیدگاهی تاریک و سرد ـ
شاید دیر باشد بعد از این همه وقت ! ولی... آخر اینجا به سختی قلم و کاغذ پیدا می‌شود ! حتما میپرسی اینجا کجاست؟ آه... به این زودی یادت رفت ؟
همین چند وقت پیش بود که به خاطر ... به خاطر تو حبسم کردند !
اینجا زندان ـ تبعیدگاه ـ است !

 اینجا همه اسیرند ! حالا یادت آمد آن شب را؟
آن شب که مرا به جرم دلتنگی گرفتند ! هنوز هم که متعجبی !
چقدر تو فراموشکاری ! همیشه همینطور بودی ! حالا اینها را برایت
مینویسم که اگر روزی به دستت رسید از حالم با خبر شوی و نگران نشوی!
آه من هم فراموشکار شده ام درست مثل تو ...! فراموش کردم که
تو هیچ وقت نگرانم نمیشوی ! ولی من اینجا در این چهار گوشه محبس
همیشه دل نگرانم ! اینجا خیلی کوچک است ! نمور و تاریک !
البته همیشه هم اینگونه نیست ! گاهی هم نور بیرون روشنش میکند !
حتی گاهی بوهای خوشی به مشام میرسد ! درست نمیدانم !
حس میکنم بوی گل است ! شاید نیلوفر ! آه حتما نزدیکی اینجا باغی ست
و یا شاید هم ...! نه ...! نمیتواند مرداب باشد ! چون در نزدیکی مرداب ،
نعنا نمیکارند ! آخر اینجا گاهی عطر خوش نعنا نیز روح آدم را تازه میکند !
پس حتما باغی یا لا اقل باغچه ای باید باشد ! یک چیز دیگر هم هست !
اینجا شبهایش روشنتر از روزهاست ! انگار مهتاب اینجا از آفتاب نورانی تر است !
انگار برخلاف همه جای این کره خاک آفتاب از مهتاب نور میگیرد !
اینجا دیگر آفتاب مادر مهتاب نیست ! اینجا دختر مهتاب است !
این روزها چند نفری هم به ملاقاتم آمده اند به امید اینکه دلی که
در دست دارند از آن من باشد ولی اشتباه میکردند !
چون دل من دست تو جا مانده !
تا کی راضی میشوی اینجا یه جرم بی دلی در حبس بمانم؟
برگرد...!
دلم را هم با خودت بیاور!

نظرات 2 + ارسال نظر
توتم چهارشنبه 5 دی‌ماه سال 1386 ساعت 15:35

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش

صددل نه ، ای کاش فقط یک دل بود، درد من هم از همین هست

نقش خیال چهارشنبه 5 دی‌ماه سال 1386 ساعت 22:38

سلام...فقط بگم که عالی نوشته بودی....معلوم بود که از ته ته دلت بلند شده بود...
من درد مشترکم...مرا فریاد کن

فریادم صدا نداردُ که اگر داشت زجه‌های عاشقانه‌ام را می‌دید هیچگاه لبه تیز چاقو را برای جدائی انتخاب نمی‌کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد