معرفت نیست در این قوم خدایا مددی
شادباش
تنها کلامی بود که به من گفت و باز نواخت
آخ که چقدر دوست دارم فریاد بزنم زمانه مرا به عقب بفرست
انگار تازه بیدار شدم و تا به امروز نه میدیدم و نه میشنیدم
زندان جای تاریکی است برای همین کمتر انسان به سمت اشتباه حرکت میمکنه
دیشب وقتی صدای آکاردئون نوازندهای که ندیدمش را از پنجره سلولم شنیدم دلم لرزید.
هرچه کردم که دیواره سرد سلولم را بشکنم تا که شاید بهتر یا که نه آن عاشق را ببینم نتوانستم.
دیوارهای سلول تبعیدی تا به خانه شیطان ساخته شده است نه راه پس دارد نه راه پیش ..
باید دیواری که همانند پیلهای مرا بیشتر شبیه به کرمی کرده است خراب شود تا شاید من هم ...
فریاد زدم من امید نه آرزو؛ افسوس گذشتهای که به سادگی فنا شد دارم
آخ که چقدر هوای دلم بارونی نمیدونم شاید بارون تو گلوی ابر گیر کرده که اشک در چشمم جمع شده
سلام رفیق
خیلی با سوز مینویسی
با اینحال وب جذابی دارید
موفق باشید
سلام گلم.چی کار کنم تا مثثل وبلاگت بازدیدکننده ها زیاد بشن/؟ممنون عزیز