مدتها بود که زندگانی حتی برای دقایقی هم برایم هیجان نداشت.
چند بار در مسیر سلول خواستم برگردم تا که با ملاقتی رو برو نشم
تنها ملاقاتی برای ملاقات آماده بود
من نیز همچنان در مسیر بند دل نگران که حکم این دیدار چیست؟
حرفی با ملاقاتی نداشته باشم تا که شاید سکوت کنم...
سخت بود کنار هم چیدن مطالب که آخر هم نشد
در نهایت توتم با خندهای شنید با خشمی پاسخ داد
خشم برایم شیبرین بود چون توتم برایم مهم است
و یاری همیشگی او بهترین پاداش به من
زمان امتحان شجاعت و استقامت در مقابل حقایق کوتاه بود
حتی کمتر از یک استکان چای تلخ که نتیجه هم چیزی نبود
جزء جرعهای از آن چای تلخ که باوجود حرارتش
انگار که سرد سرد بود هیچ گرمائی احساس نکردم.
سفر در راه ا ست من نیز در سفرم؛
عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده
سلام...ممنون که میآید...خیلی ممنون اگه با میل میآید...
.
.
نه تو میپایی و نه کوه.
میوه این باغ: اندوه...اندوه
بیا بیرون از این باغ
هرکسی را خیالی است و خیال ما این باغ بود که از این به بعد به نقل عارف قزوینی تا امید هست آرزو نخواهم کرد برای داشتن این باغ حقیقی تلاش میکنم