ملاقات برقرار شد و توانستم در کنار توتم به اندازه یک نعلبکی حرف بزنم
دوست داشتم فریاد بزنم ولی سهم من یک نعلبکی از قوری چای بود
به اندازه گرمای یک سماور داغ بودم و همانند دود قلیون در حال تبخیر
تا هواسرد شد.
با بابا ران شب را به صبح رساندم
باران با من بود تا خود صبح
و البته انار و فریاد پائیز
اناره ترک خورده ، عشق، باران ! باران...
پائیز آمده، یادش بخیر ...
دل ته هرکی دادی از سادگی دادی
زندگیتو پای دلدادگی دادی
زندیگیم در راه انسان بودن و حقیق رفت نه دلدادگی و عاشقی
حبس هستم برای اینکه دوست دارم انسان باشم +
سلام دوست عزیز ! فکر کنم قبلا به وبلاگت اومده بودم ....
نمیدونم (چشمک)
بهر حال یاداشت هات دل نشینه !
از آشنایی باشما خوشحال میشم !!!
نه این اولین باری بود که شما به ملاقات تبعیدی امدی
سلام دوست گلم. زیبا و روون نوشتی مثل همیشه ...آپم و چشم به راه...پیشم بیا.شاد باشی...
سلام
التماس دعا
رود نه ! باران از روان شما جاریست به یاد ما هم باش دست ما در زندان کوتاهتر از همیشه است