آن شب قدری که گویند اهل معنی امشب است
این مصرعای بود که از قبل افطار هی با خودم زمزمه می کردم چرا نمی دونم
بلاخره طبق عادت بعداز افطار رفتم امام زاده صالح ـ از روز اول که تبعید شدم به من گفتن یکی ا زجاهایی که میتونی بری اونجاست.
مختصر مفید نمیدونم چرا تو این مسیر مسیرمن طوری شد که متاسفانه یا خوشبختانه هم تجدید خاطره شد و هم یک سری حقایق برام روشن به عنوان مثال که چه اشتباهی کردم بی خودی حکم تبعیدو قبول کردم و ساکت و شاکر موندم
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
برای همین خیلی عجله داشتم خودو به جایی که باید سرساعت معرفی می کردم برسونم تو راه خیلی ها رو دیدم که تا حدودی زمینه های شکنجه منو تو تبعید فراهم کرده بودند خیلی عجیب بود انگار قیامت شده و من باید جواب پس می دادم وقتی رسیدم به در امام زاده یه هویی همین جوری سرم و اتنداختم رفتم تو نه مثل دفعههای قبل محکم چند تا مشت زدم به ضریح و هرچی تو دلم بود گفتم.
تازه فهمیدم چراهی با خودم میگفتم امشب شب قدر...
مثل آوراه ها تو خیابون راه افتادم از بالا مثل یه قوطی نوشابه که با ضربه هر رهگذر چند متری به جلو پرت میشد به سمت تنهایی حرکت کردم تا اینکه با خودم گفتم:
شب قدر است و طی شد نامهی هجر
تبعید...!
بدی زندگی من به همین بوده که تبعید نشدم ... ولی...
ولی روی زمینه خودمم نبودم
یه جایی که اگه بفهمم کجاست زندگیم اونقدرام تلخ نمیشه !
اما همه از دید شما فک کنو یه جورایی تبعید باشن
اینجور نیست؟
برای چی
به کجا
من وبلاگ نویس نیستم
یعنی بودم و منع شدم
شما بنویس
حتما
حتما
دلم تنگ است